www.2ror.loxblog.com
چهار شمع به آرامی می سوختند.
محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.
شمع اول گفت :
من صلح نام دارم ! بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که
بزودی خاموش خواهم شد .
پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.
شمع دوم گفت :
من ایمان نام دارم و احساس میکنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست
بیشتر شعله ور بمانم.
وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
نوبت به شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت :
نام من عشق است .من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک
نمی کنند.مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند.
طولی نکشید که او هم خاموش شد.
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از ۴ شمع ۳ تا خاموش شدند.
پسرک به آن ۳ شمع خاموش گفت:
شما ها چرا خاموشید؟
مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟
و سپس شروع به گریه کرد
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:
نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله ی من آن ۳ شمع خاموش را روشن کنی
نام من امید است.
نظرات شما عزیزان: